خاطرات يك روز ابري

پشوتن مهدوي
pashutan_m@yahoo.com

خاطرات يك روز ابري
در كــارگــه كـوزه گـري بودم دوش
ديـدم دو هـزار كوزه گويـا و خـموش
نــاگـاه يكي كـوزه بر آورد خــروش
كـوكوزه گـر وكـوزه خروكـوزه فـروش



بوي بدن مرده مي آمد فكر كردم چه اتفاقي ممكن است افتاده باشد؟ شايد كسي مرده باشد يا شايد مرده اي روز هاي زيادي است كه در يكي از پستوهاي اين جا جاخوش كرده و دارد كنگر مي خورد ! مگر اين جا بيمارستان نيست؟ پس قواعد پزشكي چه مي شود ؟ بهداشت را چه كنيم؟ به هر حال بايد بوي مرده را تحمل كنم چاره اي نيست ! مگر اين كه بتوانم خودم را از اين جا خلاصي بخشم!كه اين هم به اين راحتي ها ممكن نيست .روزنامه را باز مي كنم خبر جديد استعفاي رييس جمهور است و برقراري حكومت نظامي در بسياري از شهر ها !خبر ها همه مربوط به ساحل عاج است كشوري كه تا به حال نامش را در نقشه نديده ام !هر روز خبر جديدي از كشوري بحران زده اما از كشور خودمان؟ نه، هيچ خبري نمي رسد.مثل اين كه اصلن در نقشه كشوري به اسم ايران وجود خارجي ندارد .بوي مرده هنوز هم مي آيدكاش بوي خود مرده بود بوي بدن مرده، بويي كه روز هاي زيادي از تنفرش به قبرستان نرفتم ،الان 20 سال از آن روز گار مي گذرد !20 سال از روزي كه تو مردي .نه نه 21 سال و 1روز و 4 ساعت .هر لحظه اش برايم به اندازه عمري گذشته . لبخند تلخي به گوشه لبم مي دود .
به پرستار مي گويم كه براي اين بوي بد چاره اي بيانديشيد .بي اعتنا مي گذرد مثل اين كه اصلن مرا نديده يا اگر ديده زياد برايش مهم نبوده ام كاش بود و سال ها پيش را ديده بود آن روز كه در همين بيمارستان آمدم تا تور ا ببرم !اما گفتند كه نيامده اي تا لازم باشد كسي تو را ببرد .غمگين به خانه برگشتم .چه مي توان كرد ؟ وقتي تو ترجيح دادي بي من ،تنها ،بماني؟.
الكل طبي را به پوستم مي زند گويي سال هاست كه به اين بو خو كرده ام،21 سال ،نازكي سر سوزن را نمي بينم؛ تنها سوزش را حس مي كنم .از بيرون سر و صداي زيادي مي آيد حتمن باز هم دكتري بيماري را به آن سوي پل فرستاده و حالا خانواده اش براي تشكر آمده اند !پوزخندي مي زني روزگاري من هم براي تشكر پشت همين ديوار ها فرياد زده ام اما كو جواب؟ بي خيال. آن روزها گذشت !روز ها مي آيد و مي رود اما من خوب نمي شوم عاقبت روزي بر يكي از همين تخت ها جان خواهم داد و آن وقت كسي نيست كه بيايد و حق مرا از اين دكتر ها بگيرد .دسته گلي را كه روزي آورده بودي پرستار در سطل آشغال انداخت .گفت: "اين روز ها ديگر كسي زياد براي آدم ها گل نمي آورد بيشتر با شيشه اي عطر مي آيند يا شيشه اي آب...آب را آورد اندكي بر روي سنگ ريخت بغضي بود كه گلو را مي فشرد بغضي بود كه چشم را سرخ مي كرد بغضي بود كه ... فاتحه اي خواند. فاتحه اي چو آمدي بر سر خفته اي بخوان ... و مي رود 21 سال از آن روز ها كه اين خاك تازه بود مي گذشت حالا بايد 42 ساله باشد مثل آن مرد .
مرده را بيرون بردند حدثم درست بود بيماري مرده بود و آن ها نفهميده بودند مثل اين كه خانواده اش نخواسته بودند مرگش را باور كنند يا خود نخواسته بود فرياد بزند كه من مرده ام به هر حال. اما جالب اين بود كه كسي بوي گند بدن آن مرد مرده را حس نكرده بود انگار همه كر شده اند! شايد از اثرات انفجار همان بمب اتم عراقي باشد .اما هنوز بو بيرون نرفته مثل اين كه بوي بدن او هم مرگ را باور ندارد، باور نمي كند دل من مرگ خويش را ...نه نه او اين يقين را باور نمي كند . ناهارمثل هميشه ي اين 21 سال غذاي ساده ايست كه اين روز ها كمتر انسان شريفي مي تواند به دست آورد . خوب است كه بيمه ي يك عمر را دارم وگرنه من هم بايد حالا مثل همه ي ديگران در گوشه اي نان خشكيده اي را سق مي زدم .راستش را بخواهي از اول هم خوب مي دانستم كه وقتي اين كوري بيايد دامن همه را مي گيرد اين بود كه آن روز ها زندگي فقيرانه اي در پيش گرفتم تا امروز ثروت مند باشم .
6 ساعت ديگر هم گذشت و من باز هم به ياد تو افتادم كه چه تنهايي غريبانه اي را پشت سر گذاشته اي.
دنياي كثيفي بود،خوب مي دانستم وخوب شد كه از آن نجات يافتي اما چرا مرده ؟هرگز نفهميدم. به قول خودت مجبور بودي براي هر وعده غذا از پستان سگ شيربدوشي و خوب ،من هم خوب وضعت را درك مي كنم .اما اين نشد كه تو هم چنين بي غيرت و بي وفا باشي .رفتنت را فهميدم اما مردنت را نه .آن هم چه؟ مي گويند خودكشي كردي. دار... دار.نوبت به سرم عصر رسيده .پرستار مي آيد سرم را وصل مي كند و سريع مي رود .گمان مي كنم با شوهرش دعوا كرده آن هم چه دعوايي كه اشك از چشم اين بي چاره كشيده و همه ي آرايش صورتش را به هم ريخته .سال هاست مي شناسمش و سال هاست كه شاهد همين بازي هايش هستم .به ياد نمي آورم بچه دار شده باشد شايد الان 21 سال است .از همان موقع كه تو رفتي ديگر مردم كمتر بچه دار مي شوند نمي دانم چه كرده اي كه اين همه بيچاره ها ترسيده اند .بوي مرده هنوز هم مي آيد حتي تمام اتاق را اشعه داده اند اما اين بو هنوز نرفته است .از پرستار اجازه مي گيرم كه با سرمم به حيات بروم شايد از اين بو نجات يابم .پرستار مي گويد خيالاتي شده اي بويي نمي آيد يا شايد بو توي دماغت مانده .به هر حال مي زنم بيرون هوا سرد است .زمستان رسيده و ديگر نزديك بهار است حتي گمان مي كنم ديروز صداي يك پرستو را شنيدم .مي گويند اين روز ها از بس پرستو كم شده گه گاه صدايش را با بلند گو پخش مي كنند تا مردم يادشان نرود پرستو ها هم بوده اند ! نزديك يكي از صندلي ها مي نشينم روي سبزه اي كه دير زماني از زرد شدنش نمي گذرد .پايه ي سرم را روي زمين مي گذارم پيرمردي در همان نزديكي نشسته كه تا به حال نديده امش راستش را بخواهي حافظه ام به تازگي اندكي ضعيف شده .شايد اثر همين گندم هاي وارداتي باشد .آن ها مي خواهند از هوش ما كم كنند .اما اين ديگر همه چيز نيست كه بتوانند به راحتي از ما بگيرند و پلاستيكي اش را به ما بدهند . نسل ما همه پير شده اند !عجيب نيست .انسان ها همه پير مي شوند و عاقبت روزي مي ميرند اما نمي توانم قبول كنم كه پس از من فرزندم به فره وهر من لعنت فرستد .به خاطر همين هم سال هاست كه فراموشت كرده ام تا تو چون من نباشي بهتر از من باشي!نخواستم تو آن گونه كه من زيستم زندگي كني زندگي كه نه مردگي .روزمر¬گي شديد.آن چه كه سال ها از آن گريزان بوده ام اما هميشه با من بوده است!سال هاي زيادي از آم روز كه تو را به اين هدف خلق كردم مي گذرد سال هايي كه هر يك خاطره اي تلخ يا شيرين بوده است .
هوا كم كم سرد مي شود بايد به اتاق بازگردم.روح خسته ام در اين سال ها به ناچاري مرا ،اين بدن مرده را ،تحمل مي كند اي كاش روزي بيايد كه من هم بميرم و از اين دنيا نجات يابم دنيايي كه تو خود را از آن نجات دادي .نه كاش مي شد از دست اين روح خسته نجات يابم روحي كه مي گويند بايد تا آن بالا بالا ها پرواز كند .پروازي كه اميدوارم با اين بال ها بتوان آن را صعود ناميد نه افول. تا صبح راه درازي بود بايد يك جوري مي گذراندمش .اين بود كه كتابي را كه برايم آورده بودي را برداشتم .چند روز پيش با يك حساب سر انگشتي فهميدم كه حدودن 1533 دفعه اين كتاب را خوانده ام .اما باور نمي كني اگر بگويم هنوز معني خط كشي هايت را نفهميده ام هنوز راز آن خطوطي كه تمام صفحه را سياه كرده را نمي فهمم .شايد هرگز به آن دست نيابم اما اگر روزي باز ببينمت حتمن اين راخواهم پرسيد.مطمئنن هدفي داشته اي هدفي كه حتمن متعالي بوده است .وعده ي شام را در اكثر بيمارستان ها حذف كرده اند .روزنامه ي عصر را برايم آورده اند تيتر درشت شكست احتمالي حزب رييس جمهور در انتخابات آينده است .كمي آن طرف تر هم خبري محاكمه وزير دفاع در دادگاه نظامي را نويد مي دهد .همه مربوط به همسايه ي غربي تركيه .چگونه يك جنگ كوچك كه مي توانست دنيا را از شر يك ديكتاتور نجات دهد خود ديكتاتور هاي بزرگ تري را در وجود آورد !همه متعجبيم .از ايران نيز خبر مي رسد همه ايرانيان سلامتند و هيچ غمي ندارند .رييس جمهور در كاخ رياست جمهوري كاپوچينواش را مي خورد و رييس مجلس و نمايندگان در فكر تهيه طرحي براي رفع بيكاري روسا هستند .در دل مي گويم شايد بهتر باشد همه شان را به گاري ببنديم ...
بوها اندكي بهتر شده اند اما هنوز هم نمي توان تحملشان كرد .جواني كه در اتاق بغلي بستري است خبر ها ي بدي را آورده انگار در تمام دنيا جنگ است .تازه دو روز از امدنش مي گذرد اما انگار سال هاست كه با ما زندگي مي كند .هنوز هم فكر مي كنم بهتر بود آن روز ها من هم با تو آمده بودم .ديگر به خبر هاي اين و آن هم نمي توان اعتماد كرد .نمي دانم روزنامه ها راست مي گويند يا اين جقله ي تازه به دوران رسيده .كاش حداقل تو بودي تا راه را به من نشان مي دادي .ديگر به حرف هايش توجه نكردم .هر چه مي خواهد بگويد. ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد ! بگذار هر چه مي خواهند بگويند بگذار بگذار ...
سرم تمام نشده من به خواب رفتم مثل اين كه در اين دنيا ارزان ترين چيز قرص خواب است . حتي اگر ارزان هم نباشد فعلن بدن من بيشتر از همه چيز به اين ماده حياتي احتياج دارد .بايد بخوابم تا از اين ظلم و نفرت نجات يابم مثل آن ها كه 1000 سال خوابيدند و هيچ نفهميدند و دنيا به سر آمد و بيدار نشدند .من هم مي خوابم .21 سال و 1 روز و 18 ساعت مي گذرد و من در خواب تو را مي بينم بر فراز ،با طنابي كه زندگي تو را رقم زد و سرنوشت مرا .تو مردي تا به خوبي برسي كه هنوز هيچ گناهي در كارنامه عملت نداشتي و من ماندم تا بودنت را گواهي باشم تا هر هفته بر مزاري كه امروز42 سال از بودنش مي گذرد اشك بريزم .تو امروز 42 ساله بودي مثل آن مرد مثل آن مرد .
صبح ،مثل هر روز همراه با صبحانه ،روزنامه صبح را هم آوردند .او مرده بود شايد در خواب.يا شايد پس از حرف هاي آن پسر تازه از راه رسيده . باز هم خبري از كشوري خارجي كه نمي شناختمش و خبر مرگي :نوزادي در حين تولد خود را با بند نافش به دار آويخت ...


پايان
پشوتن مهدوي
زمستان 1381

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30528< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي